حادثه. جان من را بگير و با من باش ،من دراعماق حادثه گيرم حال دنياي من نپرس، اينجا، من به فرداي فاجعه گيرم حال خوبي ندارم اين روزها، نانجيبانه رأس تقديرم پير و سرخورده ، ادما خستم ، من به تأليف لامسه گيرم فال طاروت قهوه ام شوم است، من اسير مات تصويرم يك حضور سرد و بي تأثير، من به تدبير واقعه گيرم ناگريزاز رديف پي در پي ، واژه واژه درون خود مستور يك جهاني پر از تب ترديد، من به تعبير قافيه گيرم اسمانم شعاي طابوت است ، قُطرپيچيده در خم گيتي يك طَبَق طاقِ كهكشان در پوچ، پوچ در پوچِ زاويه گيرم من به تأليف لامسه مشكوك پا گريز از گريز خود در خود يك گُذَر گاه در زمان مفقود ، من به درگاه ثانيه گيرم ((فرشيدشريفي))
بگذار صادقانه بگويم كه دوستان ، چنديست و، چند، ماه است كه مرده ام در پرسه هاي خيالِ، انديشه ي خدا،بهتر بگويمتان اينجاست كه مرده ام اينجا كه صاعقه بر، تقدير حال من ، تابير دست سرنوشت در كبريا كند محشرنمي شوداينجا،ازحال من چرا؟ وقتي من اين همه روزهاست كه مرده ام ؟ در هاله هاي خيالم ابهام ميزند ، شايد هنوز به بستر برزخ شناورم ! برگردوبنگرازاين حال ، كه بي شرف،درانسدال نگاهت، سال هاست كه مرده ام در حصر فاصله هاي دنياي هائلم، مشرق نشين دوزخُ، صحراي محشريم ! اماسوقوط مي كنم بنگرخداي من ، در مسلك هُبوط تو بارهاست كه مرده ام. من از تبار رانده ي ارديبهشت گان ، غربي ترين طوايف ارديجهنمم . برگردوبنگرازاين حال ، كه بي شرف،درانسدال نگاهت، سال هاست كه مرده ام
ايثار خفته اي ارام و من تا صبح بيدارم هنوز از تمام لحظه هاي بي تو بيزارم هنوز مي شوي بيدارو بي انكه بداني حال من تا طلوع صبح فرداي تو بيمارم هنوز يك شبي عمرم به پايان ميرسد اما مدام مهره ي شطرنج مشتاقان بسيارم هنوز مو پريشان مي كني درباد، ميداني كه من ؟؟ بر سر يك حلقه ي موي تو بر دارم هنوز زير اوار نگاهت جان سپردن بس نبود ؟؟ ميدهد هر دم خيال چشمت ازارم هنوز بر سرت يك شهر دارد بامن بيچاره جنگ با تو در ميدانم و معناي ايثارم هنوز
من اينجا در خيالم با تو درگير هم اغوشي تو انجا سخت مي كوشي شوي رازي به اغوشي من اينجا از تن عريان تو طورات مي سازم تو انجا در ميان دست يك معشوق بي هوشي من اينجاغرق در محراب لخت شانه ات مستم تو انجا در خيال من ولي با او هم اغوشي من اينجا سجده گاهم را به اغوش تو اراستم ولي او مي كند از روي عادت با تو مدهوشي من اينجا بر صلبب پيكرت اويخته ام عيسيٰ ولي انجا تو در يك شهوت بيگانه مي جوشي من از تورات و انجيل بر تنت افسانه مي سازم ولي انجا تو بر تن از هوس يك جامه مي پوشي من اينجا در خيالم سجده بر پيشانيت دارم و تو در عالم شيداي خود غرق در فراموشي دراينجاجسم عريان تو تن پوش خيالم شد ولي تو از لب او جرعه ي مستانه مي نوشي
چنديست,, خيال مي كنم كه نيست،، دربتن من،، نهال جوانيم،، گويي كه من،، به هواي عروسكي،، دارم رها ميكنم ،، اين جسم فانييم،، روحم هميشه تا ته يك كوچه ميزند،، هردم خيال پرسه باروح عروسكم،، اما همين كه تا سر ان كوچه مي رسيم،،، جمع ده و سه مي شود،، آن طالع بدم،، هرشب دوباره مي روم،، تا امتحان كنم،، با ضرب وجمع و منفي و تقسيم حال من،، باز هم نشد،، و رها مي كند چه زود،، دست خيال مرا،، دست عروسكم،، مثل پرنداي اسير،، دركنج يك قفس،، خود را به اب و اتش و محراب ميزنم،، اما سقوط ميكنم ازاسمان به زير،، دارم گمان مي كنم .. سالهاست مرده ام..
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟ بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟ نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟ عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟ نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟ وه که با این عمر های کوته بی اعتبار این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟ آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟ شهریارا بی حبیب ! خود نمی کردی سفر راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟
شهريار اخر كه امد سوگلت ، حالا، چرا ؟ ميدهي با ناز جواب تند و سربالا چرا؟ او طبيبت بود دير يا زودچه فرقي مي كند حال كه امد بر سر بالين تو،حاشاچرا؟ ما به درد هم گرفتاريم ودنيااين چنين مي كند با بخت بد اقبال ما لالا چرا؟ ماكه هم چون تو به ليلايي جواني داده ايم تاسحر با او ولي عشق نهان با ما چرا ؟ لُكنت حالم پريشان مي كند ان بي وفا چشم پوشي مي كند ازاين منِ شيداچرا؟ عمر را كوته مي بينم ولي با اشتياق مي دهم امروز براي لحظه اي، فرداچرا؟ شهريارا خون دل خوردم منم ،اما هنوز بي گمان مجنون آن افسانه ام، ليلا چرا ؟؟ من كه تن پوش خيالم را به يغما داده ام فارغ ازسرمستي وشيدايي ام ، تنهاچرا؟