مي رسد روزي كه من با تو تباني مي كنم واژه عشق را در آغوشت معاني مي كنم مي رسد روزي كه من هر لحظه درمأواي تو گر چه من پيرم ز شوق تو جواني مي كنم مي رسد روزي كه من ازبيم واز پرواي خلق عشق بازي با نگاهت را نهاني مي كنم گر چه اشعارم براي وصف چشمانت كم است گاه من در واديت مژگان پراني مي كنم حيرتم در مستي از لعل لبان مي خوشت زائر قدسم كه در تو زندگاني مي كنم
كاش مي شد در شب احساس رفت تا كنار بوته هاي ياس رفت از ميان كوچه باغي سبز سبز تا اقاقي هاي خوش انفاس رفت موج موج ساقه هاي سبز ياس بر لب هر تيغه اي از داس رفت باز امشب طالع و تقدير و بخت از نگاه چرخش يك طاس رفت شيشه عمرم همي دانم كه باز بر خش يك تيغه الماس رفت بار ديگر قامت سبز خيال ناگهان در لنز يك عكاس رفت مهره ي نقشم چنان با اقتدار در پي نيرنگ برگي اس رفت اعتدالم را ببين با ما چه كرد يك شبي در زوزه ي خُرناس رفت
من ميروم اما بدون تو يك عالمه احساس درد دارم درحسرتت شايد نمي داني يك بغض در دنياي سرد دارم آغوش خود را با خيال تو با چشم بسته مي كشم در خود اما همين كه چشم بگشايم با عشقي پوشالي نبرد دارم تقدير هر كس را كه مي بينم از قسمت خود سخت بيذارم اما نميدانم كه ميداني تدبير يك روياي زرد دارم من در ضميرم با تو هم آغوش تو در خيالت با كسي ديگر لعنت به احساسم كه مي دانم هرلحظه بي توحس ترددارم در قاموسم نيست ترديدي ، من ميروم بي تو خدا حافظ اما بدون تو در اين دنيا ، تنها فقط روزهاي فرد دارم
از طرز نگاهِ تو، چو يغماي جنونم شك ريشه دوانداست به معناي جنونم افسانه اي و من به سر موي تو بستم يك حلقه ي عرفاني به پهناي جنونم در كشور اغوش تو من مرزي ترينم ان شهر نگاهت شده دنياي جنونم يك فاجعه بايد شودازعشق تو ردشم يك حادثه بين من و كسراي جنونم ناهيد منو فاتح ان زورق چشمي ترديد ندارم به تمناي جنونم بر جاي قدم هاي تو دائم به سجودم هردم به سر مذهب يسناي جنونم
حال كه اندازه ي دنياست غمت، مي داني ؟ فاصله تا تو هويداست غمت، مي داني ؟ من كه عمريست اسير تو ي افسانه شدم با تو اين قافيه زيباست غمت، ميداني ؟ مرز بين منو احساس تو تا عرش خداست كار چشمان تو شيداست غمت، مي داني ؟ گر چه دوست داشتن تو ميبرتم تا به عدم مرگ من بي تو مهياست غمت، مي داني ؟ حس يك لحظه ي اغوش تو بُردم به جنون بر لبت بوسه گواراست غمت، مي داني ؟ عمر ما را كه دگر مهلت تكرار تو نيست ته اين قافله پيداست غمت، ميداني؟؟ يك نفس باختمت با سخناني كم و بيش برحزر باش كه موازاست غمت، ميداني ؟
نقش تكراري افسانه شدي،مي خندي؟ انعكاس مه ادينه شدي، مي خندي ؟ اين قدر محو تماشاي فريباي توام كه تو همچون خود اينه شدي مي خندي انقدر ناز نكن شكوه نكن عاشق من حال،معشوقه ديرينه شدي مي خندي؟ گفتمت با دل شيداي من اينگونه نباش واي با من تو چو بيگانه شدي،مي خندي قصه ي تلخ من از رفتن اجباري توست اين همه بدشدي؟اينگونه شدي؟ مي خندي؟ تو مگرمرغ غزلخوان كه گشتي كه چنين در تب عشق او ديوانه شدي مي خندي سالها وعده ي روي تو به دل دادمو تو اه با ديگري هم شانه شدي مي خندي
اينجا چرا هيچ كس،خيالم را نميفهمد؟ دنياي احساسات كالم را نميفهمد بي تو برايم فكر اغوشت مجازي شد اما كسي معناي حالم را نميفهمد گاهي براي پاسخ حرفهاي تكراري بايد بگم هيچ كس سوالم را نميفهمد بي تو بهارم رفت و پاييزم زمستان شد اصلا كسي تحويل سالم را نميفهمد
ذبح کن بگذار من ، عمری به قربانت شوم ساكن و خلوت نشين چشم و مهمانت شوم سال و ماه و لحظه های با تو بودن رامدام عید باشد ، در کنارت چشمه سارانت شوم گر چه هر روز عِید قربان تو باشد ، مایلم بره ي احساس پاك و عشق پنهانت شوم دشنه ات را سخت فرو كن درگلوگاهم ولي ازلب سرخت گذُارچون تشنه سیرابت شوم بي هوا من را به قربانگاه اغوشت بِبَر یک نفس بگذار، اسماعیل دامانت شوم با خيالت پيرهنم هرشب معطر مي شود كودك احساس من بُگذار مسيح هايت شوم