چنديست,, خيال مي كنم كه نيست،، دربتن من،، نهال جوانيم،، گويي كه من،، به هواي عروسكي،، دارم رها ميكنم ،، اين جسم فانييم،، روحم هميشه تا ته يك كوچه ميزند،، هردم خيال پرسه باروح عروسكم،، اما همين كه تا سر ان كوچه مي رسيم،،، جمع ده و سه مي شود،، آن طالع بدم،، هرشب دوباره مي روم،، تا امتحان كنم،، با ضرب وجمع و منفي و تقسيم حال من،، باز هم نشد،، و رها مي كند چه زود،، دست خيال مرا،، دست عروسكم،، مثل پرنداي اسير،، دركنج يك قفس،، خود را به اب و اتش و محراب ميزنم،، اما سقوط ميكنم ازاسمان به زير،، دارم گمان مي كنم .. سالهاست مرده ام..